Snow

[بسم الله الرحمن الرحیم]

کنار پنجره ایستاده ام. برف می آید. دانه های سپیدش آرام آرام به زمین می رسند. اینجا هوا گرم است. خیلی گرم. اما من حس می کنم. سوز برف و کولاک را حس می‌کنم. کیلومتر ها آن طرف تر. در نیمه ی دیگر...


۵ ۴

دیگه نمیاد اون روز

[بسم الله الرحمن الرحیم]
گریه کردم...
مثل رفتن دل پیرو
مثل خداحافظی توتی
و درست مثل رفتن جی جی بوفون...
تموم شدم.
۶ ۴

بالاخره یک روزی قشنگ حرف میزنم

[بسم الله الرحمن الرحیم]

در حال حاضر چی می تونه حال منو بهتر کنه؟ بی درنگ کتاب! جواب این سوال خیلی وقته که همینه...

در آزمایشگاه زیر زمین خانه ام به تنهایی محلولی اختراع میکنم که باعث میشود درخت ها ده برابر سریع تر رشد کنند، یعنی یک نفر میتواند درختچه ای بکارد و سال بعد زیر سایه اش بنشیند و میوه اش را بخورد، ایده ی محشری است. هیچ کس دوست ندارد تا صبر کند یک درخت رشد کند، برای همین است خیلی از آدم ها درخت نمیکارند، چون کارشان به جایی نمیرسد. وقتی درخت رشد میکند یا مرده اند یا رفته اند خانه ی سالمندان.

برای من مهم نیست که میتواند کلمات را بشمرد و با فشار یک دکمه پاراگراف را مرتب کند، من کامپیوتر نمیخواهم. برعکس صدای تق تق بی جانی که از برخورد انگشت با کی برد پلاستیکی کامپیوتر بلند می شود، صدای محکم و بلند ماشین تایپ به تو میگوید که واقعا داری چیزی درست می کنی. بعد از یک روز افتضاح به جای اینکه برای هیچ مجازی ام غصه بخورم میتوانم سطل کاغذ باطله ام را نگاه کنم و به خودم بگویم اگر شکست خوردم حداقل چند درخت را با خودم پایین آوردم.

بالاخره یک روزی قشنگ حرف میزنم-دیوید سداریس-

۳ ۴

امروز بیست ساله شدم یا شادورد با دو دهه قدمت!

[بسم الله الرحمن الرحیم]

امروز یک روز معمولی بود ولی من حس متفاوتی داشتم. اینو "ز" تو صورتم دید. تو سرویس دانشگاه. گفتم چی دیدی؟ گفت امروز فرق داری. خوشحال بودم. "ه" اومد و کنارم نشست. مثل هرروز کتابمو درآوردم و شروع کردم به خوندن. بالاخره یک روز قشنگ حرف می زنم از سداریس. می خندیدم. سداریس می تونست. منو خندوند. کلاس تو سالن کنفرانس برگزار شد. کنار "ف "نشسته بودم و به شروع دهه ی سوم زندگیم فکر میکردم و گاهی واسه ی همکلاسی رو به رویی ام "م" شکلک در میاوردم و بی صدا بهش فهموندم چرا کسی این رادیو رو خاموش نمی کنه؟ و الان که اینو مینویسم از استاد معذرت میخوام. شرم آوره ولی همینجوری حس می شد به هر حال. ساعت نه صبح بود و گوشی "ف" که جلوم بود آلارم زد. "امروز تولد شادوَرد است". خوشحال شدم. دیدش و تبریک گفت. تبریک گفتن و من عمیقا خوشحال بودم. گذشت و رسیدم خونه. خونه ی صمیمی و مهربون.
آغاز شد. آغاز تصمیم های مهم و اتفاقات عجیب زندگی. بزرگ شدن و تجربه های تازه. شروع بیست سالگی...
به تاریخ نوزده فروردین ماه سال یک هزار و سیصد و نود و هفت خورشیدی.

۶ ۳

رویا های غول آسا، عرضه های کوتوله

[بسم الله الرحمن الرحیم]

رویاپردازی‌ها دقیقا برای من همین هستند: اجازه می‌دهند از بخش خفت‌بار قضیه صرف نظر کنی و یک راست بروی آن بالا!


-بالاخره یک روز قشنگ حرف می زنم-
-دیوید سداریس-
۴ ۲

کسی این جا هست؟ کسی صدامو میشنوه؟

[ بسم الله الرحمن الرحیم]

گفت هیچ کسی بیهوده اینجا نیست، هر کسی وظیفه ای داره...
از سر شب فکر می کنم وظیفه ی من چیه؟ چرا باید تو این دنیا باشم؟ چرا اینجا؟ چرا الان؟ قراره چی کار کنم؟ اصلا من تو مسیر درست برای انجام وظیفه ام هستم؟ و سوال و سوال و سوال...
کسی جوابی داره؟
اصلا کسی حواسش هست که با هر نفس داریم از دست میدیم؟ یه نگاه به اطراف بندازین، هر چیزی که می بینید رو داریم از دست میدیم، از نزدیک ترین آدمها تا بی ارزش ترین اشیا ها و خاطره هاشون، در ازای چی؟ برای چی؟ رنج ذره ذره از دست رفتن برای چی؟
کسی اینجا هست؟ کسی صدامو میشنوه؟ 


۳ ۵

حکایت همچنان باقیست...

[بسم الله الرحمن الرحیم]

امسال بر خلاف سال های قبل تحویل سال برام معنای خاصی نداره. نه دنبال انجام کار خاصی ام. نه میخوام لیست از کارهایی که باید انجام ندم تهیه کنم. نه میخوام لیست از کار هایی که باید انجام بدم تهیه کنم. نه میخوام جایی برم. نه میخوام کسی بیاد. ولی خب اونا میان. منم مجبورم برم. رفت و آمد رو دوست دارم. اما نه با آدم هایی که نمی خوام. رفت آمد رو دوست دارم اما با آدم هایی که می خوام. ولی چیزی که من تو این نوزده سال فهمیدم اینه که قرار نیست چیزی طبق چیزایی که من میخوام پیش بره. راستش امسال بر خلاف سال های قبل تحویل سال برام معنای خاصی نداره. تنها تصورم ازش کندن تقویم قدیمی از رو دیوار و چسبوندن تقویم جدیده. یک سری اعداد در حال افزایش و یک سری اعداد دیگه در حال کاهش. افزایش رقم تقویم هجری شمسی و کاهش زمان برای زنده موندن. کسی چه می دونه چقدر فرصت داره؟
۰ ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان