Yes or No

[بسم الله الرحمن الرحیم]

نه که اتفاقی نیوفته. نه. بالاخره این روزهای منه که داره می گذره. مگه میشه بارون جذاب نباشه. و یا شروع ترم جدید و درس های خوب و حتی تجربه های جدید. همه ی اینا هست. حتی بیشتر از اینا. خیلی بیشتر. ولی من این گوشه ی دنیا دارم جای دیگه ای زندگی می کنم. از تاریکی فاصله گرفتم ولی تو روشنایی هم نیستم. گیجم. وسط یه دنیای خاکستری. هیچ چیز و هیچ کسی اونی نیست که نشون میده. همونطور که من نیستم. همه چی پنجاه پنجاه شده. یا درست فکر کردی راجع بهش یا غلط. ولی اگه غلط باشه تو دیگه راه بازگشتی نداری. و این فکره که به عمل تبدیل میشه. عمل اشتباه. همه چی تمومه. من خیلی وقته وارد دنیای سوالات بله یا خیر شدم. همه چی. قبل از همه چی این پرسش هست: بله یا خیر؟ و فقط یه فرصت داری و بعدش تموم. کاری از دستت بر نمیاد. این بازی تا مرگ ادامه داره. نمیشه. نمیشه از این بازی خارج شد. می تونی فقط یه کاری بکنی. اینکه خودت تو سوالات دست ببری. از پس همه اش بر نمیای ولی میتونی بعضی سوال ها رو حذف کنی. این طوری که تو زمان اشتباه تو مکان اشتباه نباشی و از همه مهمتر سعی کنی حرف اشتباهی نزنی. و اما نکته ای که باید یادت باشه اینه که هیچ وقت حق نداری اتفاقی رو به شانس نسبت بدی. شانس معنایی نداره. تک تک اتفاق ها بسته به ذهن خودته. تو داری انتخاب می کنی. بله یا خیر؟

۰ ۳

بیشتر از سیصد و شصت و پنج روز گذشته

[بسم الله الرحمن الرحیم]

پیش درآمد: این پست به تاریخ پنج شنبه بیست و هفتم آبان ماه سال نود و پنج نوشته شده است، در نیمه شب، ساعت دو و بیست و هفت دقیقه.
بیشتر از یک سال پیش...

هر روز که میگذرد بیشتر در خودم غرق می شوم، میدانی، هجده سالگی سن عجیبیست، حس کسی را دارم که بین مرز دو کشور ایستاده است،  من از آن هیچ نمیدانم، شاید عجیب باشد ولی من از جمله تو دیگر بزرگ شده ای میترسم! نه این که فکر کنید خیلی لی لی به لالایم گذاشته اند نه، مسئله چیز دیگریست، جوریست که نمی توانم آن را بیان کنم، یعنی واژه هایی پیدا نمی کنم که این احساسات را توصیف کند، راستش خودم هم نمی دانم چیست! یک سری چیزها توی ذهنم هست که انگار به تمام افکارم پیچیده است، همه چیز را عوض کرده، حتی علایقم! نمیدانم ولی فکر میکنم شخصیتم دارد تکان میخورد، شبیه یک موجود عجیب غریب شده که تازگی ها خیلی گرسنه است، بسیار تاثیر پذیر شده و چیزهای جدید می خورد! کم کم دارد مثل بزرگترها فکر میکند، دوراندیش تر شده است، بسیار حال و هوای عرفانی پیدا کرده و دلش برای نوشته های عطار یک ذره شده! می گویند بسیار مراقب باشم، چه می خوانم، چه می بینم و از همه مهم تر چه می شنوم، این روز ها بسیار تاثیر پذیر شده ام.
۵ ۴

حداقل ادای بزرگا رو دربیارید

[بسم الله الرحمن الرحیم]

نمره یکی از درسا اومده و من ۲۰ شدم، و تو کل کلاس فقط من کامل شدم، و حالا خودتون برید تا ته قضیه ترمولکی بودن و حرف بچه ها و دعواها ولی به قول خودشون بحث ها و تو سر هم زدن و ...اوف، همچنان از اول ترم تا حالا تو گروه هیچی نگفتم و نخواهم گفت...تقصیر من نیست، من هنوز نمیشناسمشون...
+تو دوران تحصیلم حتی تک هم گرفتم ولی هیچ وقت برای نمره خودمو کوچیک نکردم، همه میدونن نمره ملاک دانش نیست، مگه نه؟
۷ ۵

نمی دانم کیستی

[بسم الله الرحمن الرحیم]

من با خیالت خاطره دارم،
ای تویی که هیچگاه ندیدمت...

[شادوَرد]

۴ ۳

و باز هم تکرار یلدای تنهایی

[بسم الله الرحمن الرحیم]

از تمام‌ بلندی یلدا،
کوتاهی روزش نصیبم شد
و انار هایی که جا ماندند
در باغ دست هایت...
[شادوَرد]

۳ ۴

ندای قلبت را بشنو

[بسم الله الرحمن الرحیم]

می خواهم قسمتی از قلم ناب جی.دی.سلینجر را با شما در میان بگذارم، قبلش اضافه کنم که تکه ای که خواهید خواند از نامه ی سیمور(برادر بزرگتر خانواده گلس) به بادی( برادر کوچکتر خانواده) که نویسنده ای جوان است، انتخاب شده است.

شادوَرد چی خونده؟
کاش هر بار پیش از آن که به نوشتن بنشینی به یاد بیاوری که اول خواننده بودی. فقط این واقعیت را در ذهنت جا بیانداز، بعد آرام بنشین و به عنوان خواننده از خودت بپرس، اگر بادی گلس حق انتخاب داشت بیش از همه چه نوشته ای را دوست داشت بخواند. قدم بعدی هولناک است،اما آن قدر ساده که حتی موقع نوشتنش به زور باورم می شود. بدون شرم و حیا می نشینی وآن چیز را خودت می نویسی. زیر این حتی خط هم نمی کشم. انقدر مهم است که نمی شود زیرش خط کشید. بادی، شهامت داشته باش و این کار را بکن! ندای قلبت را بشنو. تو هنرمند لایقی هستی. بد نخواهی دید. 

تیر های سقف را بالا بگذارید نجاران و سیمور: پیشگفتار
جروم دیوید سلینجر 

۴ ۳

عکس نوشت؛ شماره سه

[بسم الله الرحمن الرحیم]

پاییز-این پادشاه لعنتی فصل ها-به انتها رسید؛ پس از باران...


پونصد روز از بودن من میگذره...
۲ ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان