از سری دیالوگ های من با دوست عزیزم سین

[ بسم الله الرحمن الرحیم]

شین: زمان میگذره و هیچی رو باقی نمیذاره، یه جوری همه چی بی ارزشه و کلا هرچی به دست میاری یا از دست میدی بر اصل قضیه تاثیری نمیذاره، زندگی بعضی وقتا بی ارزش تر از اون چیزیه که فکر میکنی و این تمام امید و انگیزه آدمو می بلعه!

سین: مهم نیست چه آرزویی داری و تا کجاش پیش میری، آخر سر نمیتونی کسی غیر از خودت باشی!

شین: من یه حفره احساسی وسط دنیام حس می کنم!

سین: خب احمقی که میدونه احمقه میتونه اونقدرام احمق نباشه! مگه نه؟

شین: ...

سین: ...


۰ ۱

به وقت صبح خیلی زود

[بسم الله الرحمن الرحیم]

نمیدونم هنوز میشه امیدوار بود یا همش خیال خامه. اینکه بی‌حوصلگی و بی‌رمقی و هزار و یک کوفت و زهر مار دیگه، همه و همه به خاطر جواب یه امتحان کوفتی باشه برام غیر قابل باوره. واسه همین کم نوشتم و هنوز هم کم می‌نویسم. میترسم. از چرت و پرت نوشتن. نه که همه ی نوشته هام عالی و شیکه‌. نه. من معیارهای خودم واسه چرت و پرت نوشتن دارم. میدونی. یه جورایی نمیخوام به شرایط عادت کنم. باید همون آدم سابق بشم. شادورد دو سال پیش. ولی یه اتفاق هایی پشت پلک آدم جا خوش میکنن که با هر پلک زدن مرور میشه و آلارم میده. هی یادآوری میشه. بدون اینکه بخوای. فقط نمیدونم چرا همش اتفاقهای تلخ یاد آدم میمونه.
کسی عینک منو ندیده؟ باز گمش کردم. اصلا چرا من عینکی نیستم؟...بگذریم. داشتیم چی میگفتیم؟
۲ ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان