ستاره ها نهفته، درآسمان ابری...

سراسیمه به قطار رسید
سوار شد، حجم نگرانی اش توجه بقیه را جلب کرده بود
وارد کوپه هفتم شد و چمدان قرمزش را روی صندلی گذاشت
با قدم های آرام از قطار پیاده شد و رو به روی پنجره ی هفتم ایستاد
قطار دورتر و دورتر میشد و نفس هایش آرام و آرام تر
به خانه رسید، در دفترش نوشت:
امروز تمام خاطراتش را در چمدان قرمزم ریختم؛ 
لبخند،  نگاه،  موسیقیِ موردعلاقه و تک تک ذرات عطرش در هوای خانه را جمع کردم و چمدان را به دورترین نقطه ی سرزمین تبعید کردم...
دفترش را بست و رو به روی آینه ایستاد
مات شد،
لعنت به من! چشمهایم را جا گذاشتم...

شادوَرد_
۵ ۵
نسیم ...
۱۱ آذر ۰۹:۲۴
هعی...
:(

پاسخ :

:)
pary daryay
۱۱ آذر ۱۱:۰۳
(-:چه نوشته ی خوبی بود!

پاسخ :

;-)
نوش جونت:)
هلما ...
۱۱ آذر ۲۰:۲۲
هییییییییم ...

پاسخ :

هووووم....
:)
المی ...
۱۲ آذر ۲۱:۴۶
:-(

پاسخ :

;-)
پرواز ...
۱۲ آذر ۲۱:۵۱
خیلی نوشته ی خوبی بود ولی نمیدونم چرا فک میکنم درد داشت :|

پاسخ :

ممنون لطف داری:)
هوم...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان