پاییز خاک خورده

[بسم الله الرحمن الرحیم]

کلماتی که میشناسم
زورشان به بیانت نمیرسد،
من مانده ام و قلم و کاغذ خاک خورده ام...

[شادوَرد]
۳ ۳

عصر های چهارشنبه

[بسم الله الرحمن الرحیم]
دلم به عصر چهارشنبه هایی خوشه که بعد از یک هفته درس و کلاس با خیال راحت کتاب هایی که دوست دارم رو می خونم، همیشه همینطور بودم، روز آخر، فقط برای خودم، این یه قانونه. یه شکلات بر می دارم و گوشه اتاق می شینم. همینطور که چشمام واژه ها رو می بلعند، منتظر دم کشیدن چایی می مونم. خط به خط صفحات کتاب، ثانیه ها رو در خودش حل میکنه و من غرق در واژه ها، مثل همیشه درگیر و دار سکوت ام.میدونی؟ عصرهای چهارشنبه، تمامش برای "من" است.
۵ ۵

چرخه ی تکراری

[ بسم الله الرحمن الرحیم]

یکی از اتفاقاتی که میتونه نظم روزمرگی هات رو عوض کنه باعث بشه بدونی هنوز زنده ای و داری نفس میکشی اینه که یهویی پرت شی تو یه محل جدید و یا مجبور بشی یک سری کارهای جدید رو تو روزت انجام بدی و در حال کسب تجربه باشی و سعی کنی خودت رو وفق بدی. سختی کار ففط شروع چرخه س، همین که یه دور تا آخرش بری و دوباره شنبه بشه، همه چیز برات تکراریه، روزهای هفته ات میگذره و دوباره شنبه میشه، این طوری میشه که بازهم غرق روزمرگی میشیم که فقط شکلش عوض شده ولی برای ما فرقی تو اصل قضیه نمیکنه، چندتا از کارهایی که درطول روز انجام میدیم انتخاب خودمون بوده؟ کدوم کار ها رو صرفا برای خودمون انجام میدیم؟ یا فقط داریم خودمون رو گول میزنیم که شغل یا رشته مون رو دوست داریم؟ یا اصلا به کار های روزانه مون فکر نمیکنیم و فقط می خواهیم بگذره. کدومش؟ از خودم میپرسم.  زیر این آسمون خاکستری دنبال چی می گردم که تمام دوست داشتنی هام تبدیل به رویاهام شده و جایی بین نفس هایی که هر لحظه منو به به آخر نزدیک میکنه، نداره.
+بیشتر بیندیشیم:)
۰ ۲

خودم از خودم خسته ام

[ بسم الله الرحمن الرحیم]

شاید راهی بود واسه بازگشت، برگشتن به همون نقطه ای که همه چی عوض شد، نمیدونم شاید این منم که زیادی حساسم.
کاش می شد بیان کرد، تموم دلتنگیارو از تو دل کند و همه رو ریخت رو صفحه کاغذ، بعدش کاغذ رو مچاله کرد و انداختش ته سطل زباله فلزی و وسط اتاق جلوی چشم تموم دیوارا آتیشش زد. درست شبیه فیلما، اما حیف، حیف که این فقط دلته که میسوزه، نه چیز دیگه.

+ هفته پیش کلاس های دانشگاه شروع شد و رسما ترمولکی شدم اما نمیدونم  چرا اتقاق جالبی نبود که بخواد منو وادار به نوشتن کنه یا شاید انتظار من بیش از حد بود که خورد تو ذوقم، شایدم زیادی دلتنگم، هر چی که بود هیچ جایی ثبت نشد، فکر نمی کنم چیزی از دست داده باشم، آخه واسه کی اهمیت داره؟ نه؟
۳ ۳

دست هایم را بگیر

[ بسم الله الرحمن الرحیم]

همیشه فکر می کردم که قراره اتفاق های خیلی عجیب غریب بیوفته و کلی هیجان انگیزه ولی حیف که هیچ وقت تصوراتم با حقیقت جور در نیومد. ته تهش هیچی نموند به جز یک سری کتاب و جزوه و ترس امتحان و نمره و تحقیق و کنفرانس. نمیدونم بعضی وقتا یهویی میگم الان جای درستی هستم یا نه؟ نمیدونم، حقیقتا نمیدونم که این چرخ گردون داره منو به کجا می کشونه و سرنوشت من چیه. کاش یکم دلم قرص می شد. کاش کسی دستمو می گرفت و میگفت نگران نباش. نگران نباش تو میتونی موفق بشی و من مطمئنم از پسش بر میای. حیف. کاش نگاه اطمینان بخشی زل می زد تو چشام و همون چیزی که قلبم میخواد بشنوه رو می گفت. می گفت تا من یکم، فقط یکم اعتماد به نفس داشتم.
۲ ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان