خودنوشت: احوالات شخصی که فعلا در سیاره زمین اقامت دارد

[بسم الله الرحمن الرحیم]

 

 

سلام

به همین سادگی، دیدی کاری نداشت؟ حالا شروع کن، بگو بهشون، بگو چقدر اومدی اینجا و خوندی ولی ننوشتی. سخته مگه نه؟

ولی ولی اخه... میدونی من هیچ وقت تو زندگیم اینجوری پررنگ نبودم! البته ...واسه خودم. نمیخوام بهونه بیارم اما...هیچی.

چرا فکر میکنی من نمیفهم تو رو؟ من که واست وقت میذارم گوش میدم به حرفات، به همه همشون.

اخه راستش من فک کنم تو فقط گوش میدی. فقط میشنوی و میشنوی و میشنوی. منم یه آدم. خب آدم که میدونی چجوریه؟ ساده است، بعضیا میگن ما احساسات پیچیده داریم. اما من تو این بیست و دو سالی که آدمم هنوز به مورد پیچیده ای بر نخوردم. غم یا شادی، آرامش یا ترس، یه حالت دیگه ام هست که معمولی معمولی حساب میشه. ینی هیچ کدوم از اون ۴ تا نیست.

باورم نمیشه! کی میخوای از این غار بچگی بیای بیرون؟ تو بیست و دو سال روی سیاره به این بزرگی بودی و فقط با ۵ تا حالتت مواجه شدی؟ تو مگه نمیدونی چه قابلیت هایی داری؟ صد دفعه بهت گفتم قبل از استفاده از هر دستگاهی دفترچه راهنماشو بخون.

خوندم. همون موقع.

ترسیدی؟ 

اولش دل تو دلم نبود که از همه قابلیت هام استفاده کنم. شب ها اینقدر تو ذهنم تک تک شون رو مرور میکردم که صبح میشد. اما. اما الان که میتونم ازشون استفاده کنم، حق با توعه. میترسم.

حتما منتظری با یه جمله حکیمانه تو رو نجات بدم و تو هم مثل قهرمان فیلم ها با همین یه جمله کلهم عوض بشی و از فردا صبح بشی همونی که همیشه تو خیالت میدیدی؟ یا نه یهو بگم برو فلان کتاب موفقیت رو بخون و روش هاشو به کار بگیر که بعدش همه چی حله و تو همونی میشی که با طلوع خورشید بیدار میشه و تا نیمه شب واسه تک تک ثانیه ها برنامه دقیق داره و درست طبق برنامه طی ۳ سال میرسه به جایی که اگه بخوای مثل امروزت باشی کم کم ۳۵ سال دیگه بهش میرسی. نه جونم. من از این جمله ها نمیگم. ینی ندارم که بگم. داشتم هم نمیگفتم.

خب همه این جور مواقع همینارو میگن. که از فردا شروع کن. آدم بهتری باش. برنامه بچین. تو فقط میخوای خاص باشی و خلاف جهت رود شنا کنی، داری ادا در میاری.

تو. فقط. همین. لحظه. رو. داری...تیک تاک. تیک تاک. تیک...و تمام. یا همین لحظه انجام میدی، یا هیچ وقت انجام نمیدی. منتظر نباش، هیچ وقت واسه هیچ چیز و هیچ کس انتظار نکش. انتظار فقط زمان حال زندگیتو میگیره و میندازه تو سطل زباله. همین الان کاری انجام بده که میتونی. میتونی با خانواده ات دو فنجون چای بخوری، آره همش همینو داری. پس همین کار رو همین الان انجام بده. به این فکر نکن یه دوست صمیمی پایه و خفن نداری که تو لوکس ترین کافه شهر باهاش گپ بزنی و خودتو مثل سکانس های سینمایی ببینی. ارزش کم ترین چیزها و تکراری ترین صبح و شب هایی که سادگیش حالتو بهم میزنه از بس خالی از هیجان و اتفاقه، خیلی خیلی بیشتر از رویاهای خودساخته یا تحمیل شده از داستان و فیلم یا تعریف های دیگران از زندگیشونه.

ای بابا! همیشه میخوای آدم رو قانع کنی به اونی که هست.

نه. نمیبینی. قانعت نمیکنم به اونی که هستی. تو حق نداری بهتر شی. تو باید بهتر شی. وظیفه ات اینجا اینه. من دارم قواعد بازی رو بهت میگم. اگه درست بازی نکنی اونوقت یه قابلیت که خیلی ام ازش میترسی تموم وجودتو میگیره و اون حسرته. نه حسرت نداشتن این و اون. حسرت انجام ندادن. بدجور آدم رو میسوزونه. بتونی و انجام ندی. میتونستی و انجام ندادی.

ینی میگی چیکار کنم؟ برم چای دم کنم؟

آره. چای دم کن. واسه منم دو فنجون بیار.

 

نوشته شده در ۳۱ تیرماه ۱۳۹۹

۱ ۱

من حست می کنم!

[بسم الله الرحمن الرحیم]


...و سه سال از بودن ما با هم میگذره، چه خبر من تنها؟
تولدت مبارک!
یکی از قشنگ ترین بخش های زندگی من، من تنها، تولدت مبارک!

همان اولی:)
۰ ۳

این دفعه چه بهونه ای بیارم؟

[بسم الله الرحمن الرحیم]


دیروز ساعت دو و چهل و دو دقیقه ی بعد از ظهر:
از امتحانات میان ترم که امروز با ایمونولوژی تموم شد که بگذریم می رسیم به امروز که برای بار دوم قصد دیدن مستند کلدپلی رو دارم. الان منتظرم آزمایشگاه میکروب شناسی شروع بشه و بعدش سریع برم خونه تا مستند ببینم. اگه بدونی به چه سختی ایی گیرش آوردم. بگذریم. بعضی وقتا بیدار می شم و پر از انگیزه ام و بعضی روزام نه. خالی خالی ام. جدیدا شان مندز هم گوش می دم. همسن منه و سبکشو دوست دارم. اینم بگم که سلاخ خانه شماره پنج وونه گات عجب نثری داره. کیف می کنی میخونیش. امروز به این پی بردم که نقش استاد تو خوب یا بد بودن درس خیلی حیاتیه. که چقدر یه درس میتونه بد به نظر برسه وقتی استادش بهت حس خوبی نمیده. از مخترع هندزفری های بلوتوث تشکر می نمایم. مسیر ها به شدت کوتاه شده. یه گروه جزوه نویسی داریم که به نوبت جزوه می نویسیم. ته جزوه ای که نوشته بودم یه صفحه خالی اومده بود و منم کل شعر یک سر پر از رویا کلدپلی رو نوشتم. ولی خب هیچ کسی واکنشی نشون نداد. اما مهم نیست، من انرژی ای که میخواستمو منتقل کردم. تمومش کنم این پراکندگی رو؟ اما تو میدونی که همش همین بود!
۲ ۳

از دیدار دیروز و امروز آمده ام

[ بسم الله الرحمن الرحیم]

امروز صبح زود بیدار شدم. ۸ تا ۱۰ کلاس داشتم اما با عجله حاضر شدم و رفتم دانشگاه. برخلاف روز هایی که ۸ کلاس دارم و سست ترم اما امروز خیلی جدی بودم. لباسمو با وسواس انتخاب کردم و کاملا جدی بودم. طبق معمول تو سرویس دانشگاه کتاب خوندم. الان فصل، فصله سلینجره! لامصب پاییزه! خود خود پاییزه! تو سیر سلینجر خونی رسیدم به هفته ای یکبار آدمو نمیکشه! جون آدمو می بره با خودش لعنتی. قلم سلینجر رو میگم.خوب چیزیه. این که یه چی باشه تو دنیا که جون آدمو ببره خوب چیزیه. حالا مهم نیست که حتما کتاب باشه. میتونه آهنگ باشه، الان کلدپلی جونمو می بره. نه اندازه ی سلینجرا! نه! ولی مهم جونه، که می بره. جدیدنا خیلی با کلدپلی حال میکنم. اینم خوب چیزیه. الان سر کلاسم. امروز فقط یه کلاس دارم. اما من خیلی جدی بودم واسه اومدن. الان دارم بعد از مدت ها مینویسم؟ نه! من مینوشتم تو این مدت، اما امان از دست زمونه. زمونه بد چیزیه. نذاشت انتشار بدم. البته الان دیگه مهم نیست. چون یادم نمیاد چی بود چی نبود، کی بود کی نبود. بالاخره از دل برود هر آنکه از دیده برفت. اما نه. میگن اینطوریام نیست. میگن از دیده رود که او همه جان بشود. نگفته ها رو میگم. همین که روزی صد تا حرف به این و اون میزنی یادت میره. سر سه چهار دیقه یادت میره چی گفتی. اما امون از حرف های نگفته! تا آخر عمر یادت میمونه. نگفته ها، خلاصه یادمه یه چیزایی که چی بود اون نوشته ها. اما کی اهمیت میده؟این چند وقته شما ها خیلی خوب مینویسید. نه که قبلنا بد بودا نه! الان خیلی جونمو با خودش میبره. تو دنیا کلا چند تا چیز بیشتر نیست که اینقدر آدم باهاش حال کنه، هر کی واسه خودش داره. منم تو بیست سالگی جونم با این چیزا میره. چیزای غیر از خونواده و این چیزا منظورمه. وگرنه کیه که خونوادش جونشو نبره؟ نمیدونم شایدم باشه. بالاخره دنیاست و ۷ میلیارد آدم. چی میگفتم؟ آها! داشتم میگفتم تو ۲۰ سالگی چی جونمو میبره. اولیش سلینجره. دومیش کلدپلی. البته تو این چند سال بعضی چیزا هست که خیلی وقته جونمو می بره. یکیش فیلمه و دومیش مستند و سومیش هم فوتبال. خیلی وقته این سه تا جونمو می بره. بعضی چیزام هست که تو یه دوره فقط جونمو برده. مثلا جی تی ای یا چند تا بازی دیگه. اما فیفا هنوز جونمو می بره اما نه به اندازه قدیم. بعضیا از دل خوشی های کوچولو موچولو مینویسن. خوبه وقتی میخونیش. آدم حواسش جمع میشه. اما نمیخواستم از دلخوشی بنویسم. امروز صبح که سلینجر داشت جونمو میبرد گفتم بهتون بگم که چقدر این لعنتیا دارن جونمو می برن!

+این ترم ادبیات دارم. ادبیاتو دوست دارم. همش یاد حریر می افتم. اول هر جلسه گوشه ی برگه ام مینویسم حریر:)
۲

کلی ایده واسه نوشتن داشتم!

[بسم الله الرحمن الرحیم]

این دکمه تنظیمات کارخونه ام کجاست؟
+دارم اصلا؟

۲ ۵

کسی این جا هست؟ کسی صدامو میشنوه؟

[ بسم الله الرحمن الرحیم]

گفت هیچ کسی بیهوده اینجا نیست، هر کسی وظیفه ای داره...
از سر شب فکر می کنم وظیفه ی من چیه؟ چرا باید تو این دنیا باشم؟ چرا اینجا؟ چرا الان؟ قراره چی کار کنم؟ اصلا من تو مسیر درست برای انجام وظیفه ام هستم؟ و سوال و سوال و سوال...
کسی جوابی داره؟
اصلا کسی حواسش هست که با هر نفس داریم از دست میدیم؟ یه نگاه به اطراف بندازین، هر چیزی که می بینید رو داریم از دست میدیم، از نزدیک ترین آدمها تا بی ارزش ترین اشیا ها و خاطره هاشون، در ازای چی؟ برای چی؟ رنج ذره ذره از دست رفتن برای چی؟
کسی اینجا هست؟ کسی صدامو میشنوه؟ 


۳ ۵

Yes or No

[بسم الله الرحمن الرحیم]

نه که اتفاقی نیوفته. نه. بالاخره این روزهای منه که داره می گذره. مگه میشه بارون جذاب نباشه. و یا شروع ترم جدید و درس های خوب و حتی تجربه های جدید. همه ی اینا هست. حتی بیشتر از اینا. خیلی بیشتر. ولی من این گوشه ی دنیا دارم جای دیگه ای زندگی می کنم. از تاریکی فاصله گرفتم ولی تو روشنایی هم نیستم. گیجم. وسط یه دنیای خاکستری. هیچ چیز و هیچ کسی اونی نیست که نشون میده. همونطور که من نیستم. همه چی پنجاه پنجاه شده. یا درست فکر کردی راجع بهش یا غلط. ولی اگه غلط باشه تو دیگه راه بازگشتی نداری. و این فکره که به عمل تبدیل میشه. عمل اشتباه. همه چی تمومه. من خیلی وقته وارد دنیای سوالات بله یا خیر شدم. همه چی. قبل از همه چی این پرسش هست: بله یا خیر؟ و فقط یه فرصت داری و بعدش تموم. کاری از دستت بر نمیاد. این بازی تا مرگ ادامه داره. نمیشه. نمیشه از این بازی خارج شد. می تونی فقط یه کاری بکنی. اینکه خودت تو سوالات دست ببری. از پس همه اش بر نمیای ولی میتونی بعضی سوال ها رو حذف کنی. این طوری که تو زمان اشتباه تو مکان اشتباه نباشی و از همه مهمتر سعی کنی حرف اشتباهی نزنی. و اما نکته ای که باید یادت باشه اینه که هیچ وقت حق نداری اتفاقی رو به شانس نسبت بدی. شانس معنایی نداره. تک تک اتفاق ها بسته به ذهن خودته. تو داری انتخاب می کنی. بله یا خیر؟

۰ ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان