[ بسم الله الرحمن الرحیم]
شاید راهی بود واسه بازگشت، برگشتن به همون نقطه ای که همه چی عوض شد، نمیدونم شاید این منم که زیادی حساسم.
کاش می شد بیان کرد، تموم دلتنگیارو از تو دل کند و همه رو ریخت رو صفحه کاغذ، بعدش کاغذ رو مچاله کرد و انداختش ته سطل زباله فلزی و وسط اتاق جلوی چشم تموم دیوارا آتیشش زد. درست شبیه فیلما، اما حیف، حیف که این فقط دلته که میسوزه، نه چیز دیگه.
+ هفته پیش کلاس های دانشگاه شروع شد و رسما ترمولکی شدم اما نمیدونم چرا اتقاق جالبی نبود که بخواد منو وادار به نوشتن کنه یا شاید انتظار من بیش از حد بود که خورد تو ذوقم، شایدم زیادی دلتنگم، هر چی که بود هیچ جایی ثبت نشد، فکر نمی کنم چیزی از دست داده باشم، آخه واسه کی اهمیت داره؟ نه؟