برای مریم!

چهارم دبستان بودم که یه شاگرد به کلاسمون اضافه شد. اسمش مریم بود، با هیچ کس صحبت نمیکرد و مامانش همیشه پشت در کلاس منتظرش بود و تا زنگ میخورد سریع مامانش میومد و با خودش میبردش به کلاس ته سالن که هیچ کس اونجا نبود، برامون عجیب بود که چرا از بچه ها فرار میکنه و معلممون هم همیشه بهمون میگفت که کاری به کارش نداشته باشیم و اذیتش نکنیم. راستش رو بخواید من فقط چهرش رو یادمه والبته عینک بزرگش رو و هیچ وقت صداشو نشنیدم! فقط با مامانش حرف میزد و اونم در گوشی. چند ماه گذشت و مریم هر دوشنبه غایب بود و میرفت دکتر، خب ما بچه ها کم کم فهمیده بودیم که مریم بیماری خاصی داره و سعی میکردیم نذاریم تنها باشه، طوری که دیگه زنگ تفریح ها با بچه ها میومد بیرون و تنها نبود،کم کم شرایط خاصش واسمون عادی شده بود و عجیب نبود، اینکه همیشه برای راه رفتن یکی دستش رو میگرفت یا اینکه هرچی میگذشت قطر عینکش بیشتر و بیشتر میشد یا چیزایی شبیه به این. زمستون بود که مریم دیگه مدرسه نیومد، طبق معمول فک کردیم رفته دکتر ولی همون روزا بود که مامانش اومد مدرسه و پروندش رو گرفت، مامانش بیشتر اوقات ناراحت بود ولی اون روز کلن اشک میریخت، اومد تو کلاسمون و گفت مریم باید تو یه مدرسه دیگه درس بخونه و به همتون سلام رسوند و گفت دلم برای دیدن همتون تنگ میشه!
اون موقع ها خیلی از بیماری مریم سر در نیاوردم ولی همین قدر میدونم که تو مدت سه سال اون کم کم بیناییش رو از دست داد و برای همیشه نابینا شد، بعد از اون دیگه مریم رو ندیدم، نمیدونم الان چیکار میکنه و کجاست، فقط از ته قلبم براش آرزوی خوشحالی دارم.
تمام این سال ها روز عصای سفید که میشه یاد مریم می افتم، شاید روزی دوباره دیدمش.
پ ن: روز عصای سفید گرامی!
پ ن تر: این که نمیتونم خوب بنویسم و کلی غلط نگارشی دارم و مطالبم پیوسته نیست رو به بزرگیه خودتون ببخشید، سعی خودم رو میکنم آدم شم!

۴ ۲

ساقی تشنه...


به چشمات خواب برمی گرده کاکا      به شب مهتاب برمی گرده کاکا

شنیدی که میگن مرد و قولش           عمو با آب برمی گرده کاکا



۳ ۲

همین مرا بس!

و حسین(ع) بیعت نکرد...

۴

هرکس به زبانی صفت حمد تو گوید...بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه!

این وسط مسطای زندگی وقتی فک میکنی رها شدی و همینطوری معلقی و احساس میکنی هیشکی رو نداری، درست تو لحظه هایی که داد میزنی و فک میکنی تو خلا گیر کردی که حتی صدات به خدا نمیرسه یهو میبینی اژدها وارد میشود! خدا یجوری خوبیاشو به رخت میکشه و محکم دستتو میگیره که نزدیکه دستت کنده شه! اینجوریاس! بعدش ذوق میکنی بعدترش از خدا خجالت میکشی بعدترترش حال میکنی بعدترترترش به همه میگی آره خدا خیلی بزرگه حواسش به دل تک تک بنده هاش هس! خلاصه که خیلی حس خوبیه ببینی میشه از این بن بست مشکلات هم نجات پیدا کرد، اوهوم...باهات موافقم بعضی وقتا خدا به نظر ما تاکید میکنم به نظر ما داره سخت گیری میکنه و ما رو تو دردسر میندازه ولی ما که حکمتشو نمیدونیم! این یه حقیقته که باید تسلیم باشیم! تسلیم حکمت خدا.
+چن وقت بود خیلی ازش گله و شکایت میکردم...امروز خوابوند تو گوشم! البته دوستانه، در حد یه تلنگر که بگه لعنتی حواسم هس نگران نباش! من پشتتم، غر نزنی همه چی رو  درست میکنم عجیجم!
++ الان فهمیدین من با خدا صمیمیم  یا بیشتر توضیح بدم؟!
+++خداییش خیلی خوبی خدا^__^
۱۲ ۲

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من


سلام بر سالار شهیدان 

سلام بر همیشه علمدارت 

سلام بر محرم


شرمنده ام، حلال کن آقا؛ فقط همین...

۴ ۲

میخوام بترکونم!

از صب تا حالا سرم درد میکنه:/

خوب نمیشه

یعنی نمیخواد خوب بشه

لج کرده

خوب شو 

میگه میخوام بترکونم

فقط حواستون به شمارش معکوس باشه برید زیر میز قایم شید!

سه، دو........نه نه صب کن! یه پست نوشته بودم واسه تبریک روز بزرگداشت مولانا و همچنین روز جهانی ناشنوایان ولی پاک شد! همش به خاطر این سردرد لعنتی بود که پرید...خواستم دوباره بنویسمش ولی نشد کلی باید شعر تایپ میکردم ولی سرم اه چقد باید بگم درد میکرد خودتون میدونید دیگه یعنی تاحالا دیگه فهمیدید، چی میگفتم آهان فقط تهش جمله ای که نوشته بودم این بود: تاحالا فک کردین اگه نمیتونستید صدای عزیزتریناتونو بشنوید دنیاتون چه جوری میشد؟

۸ ۲

آدمیزاده! دل داره! احساس داره! یهو دیدی...

-چیه باز چی شده؟
-هیچی
-پس چرا اینطوری زل زدی به خیابون؟
-گفتم که، چیزی نیست.
-چرا اینقدر وقت تلف میکنی؟! برو سر درسِت، با توام شادوَرد!
-میدونی چیه؟!
-چیه؟
-خیلی چیزا!
-یعنی چی؟
-یعنی همین! من همینم راحتم بزار!
-چشمم روشن! از کی تاحالا جواب بزرگترت رو میدی؟
- :|
- :/
.
.
چرا اینطوریه؟ تا میبینن تو خودتی، فکر و خیال برشون میداره! فک میکنن چه خبره!
آدمیزاده! دل داره! احساس داره! یهو دیدی گرفت! آره دل آدم میگیره هیچ دلیلی هم نداره! گاهی به خاطر شنیدن یه آهنگ که از قضا باهاش خاطره ای هم نداری یا شایدم اولین باره که میشنوی دلت میگیره و کلن آشفته میشی و سکوت لازم میشی! خودت رو به یه جای خلوت و فضایی سراسر سکوت تبعید میکنی تا افکارت رو مرتب کنی و دوباره همه چیو تو ذهنت سر جاش بذاری؛ بعضی ها رو بذاری جلو چشم، بعضیا رو قاب کنی به دیوار ذهنت، بعضیا رو بندازی ته قلبت و درش رو قفل کنی، بعضیا رو هم بندازی ته ریه هات! بعدش با یه دم عمیق و یه بازدم عمیق تر، پرتشون کنی بیرون!
آخه میدونی، آدمیزاده! دل داره! احساس داره! یهو دیدی...
۶ ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان