پنجشنبه ۱۱ آذر ۹۵
سراسیمه به قطار رسید
سوار شد، حجم نگرانی اش توجه بقیه را جلب کرده بود
وارد کوپه هفتم شد و چمدان قرمزش را روی صندلی گذاشت
با قدم های آرام از قطار پیاده شد و رو به روی پنجره ی هفتم ایستاد
قطار دورتر و دورتر میشد و نفس هایش آرام و آرام تر
به خانه رسید، در دفترش نوشت:
امروز تمام خاطراتش را در چمدان قرمزم ریختم؛
لبخند، نگاه، موسیقیِ موردعلاقه و تک تک ذرات عطرش در هوای خانه را جمع کردم و چمدان را به دورترین نقطه ی سرزمین تبعید کردم...
دفترش را بست و رو به روی آینه ایستاد
مات شد،
لعنت به من! چشمهایم را جا گذاشتم...
شادوَرد_