برای کنکور استرس نداشتم(خداروشکر)، پنج شنبه تا ساعت ۶ مرور کردم و یه ساعت پیاده روی و ورزش کردم تا حسابی خسته شم، شام خوردم و ساعت یازده خوابیدم، اینقدر خسته بودم که قبل از هجوم افکار بیخود استرس زا خوابم برد، ساعت پنج بیدار شدم و آروم آروم صبحونه خوردم، ساعت یک ربع به هفت رسیدم سر جلسه و وسایلمو مرتب کردم و همزمان خرما میخوردم:) یک دستمال پارچه ای برده بودم و انداختمش رو زمین، کفشامو درآوردم و گذاشتم زیر صندلی و پاهام رو گذاشتم زمین، احتمالا اون دختری که سر جلسه به جورابای سیاه و سفیدش خندیدن من بودم:)
برای عمومیا نزدیک هفت هشت دقیقه وقتم تلف شد، چون کلی طول کشید تا اثر انگشت بگیرن( مراقبمون خیلی ریلکس بود) و کناریم چپ دست بود و کلی طول کشید تا جابه جا بشیم و صندلیشو عوض کنن، درنتیجه برای عمومیا وقت کم اومد:| اما سعی کردم روحیه ام رو حفظ کنم و تقریبا تونستم(خدا رو شکر).
اختصاصیا خوب بود، به همین اکتفا میکنم چون توضیح زیادی ندارم، خیلی سریع تموم شد و تا به خودم اومدم دیدم دارم از حوزه میام بیرون، ولی به کلید قلم چی که نگاه کردم خوب بود(خدا رو شکر)
+مرسی از همه دوستایی که قبل کنکور به یادم بودن و دعا کردن، بابا دمتون گرم:)
++پیش پیش مرسی از همه دوستایی که تا اعلام نتایج به یادم هستن و دعا میکنن، بابا دمتون گرم:)
روزهایم آنقدر عجیب و غریب شده اند که حتی خودم هم نمیدانم چگونه آنها را توصیف کنم، آخر چطور میشود این حجم از بی نظمی، برنامه ریزی، امید و انگیزه، ترس، ناامیدی از نتیجه، پیش روی دیوونه وار، کارهای احمقانه و بقیه شان که مجال گفتنشان نیست یک جا جمع شوند! آن هم درست در روز های من!
و بالاخره تمام شد. مثل تمام سالهای زندگیم، هجده سالگیم هم تمام شد. مُرد، خاطره شد، تجربه شد، لبخند شد، اشک شد و در آخر آرزو شد. انگار همین دیروز بود که از هجده ساله شدن واهمه داشتم، اما الان نوزده سالگی برایم معمولیست! ساده ی ساده ست! اصلا انسان باید همیشه نوزده سالش باشد! نوزدهِ نوزده! مثل نوزده فروردین!
+در همین لحظه به احترام هجده سال زمینی بودن ،اولین و آخرین سیصد و شست و پنج روزِ نوزده سالگیم را آغاز میکنم.
++آرزوی خاطره شدن آرزوهاتون رو دارم-شادوَرد نوزده ساله