معرفی کتاب؛ فرانی و زویی

[بسم الله الرحمن الرحیم]


همین الان که میخوام در موردش بنویسم، تمام وجودم پر از احساس خاص مجذوب شدنه، میدونی بالاخره تونستم بعد از یه ماه تمومش کنم؛ اونم هر روز چهل دقیقه تو سرویس دانشگاه! با تموم شدنش حس یه فرمانده از جنگ برگشته رو دارم که یه سرزمین مبهم رو فتح کرده و حالا خاطرات این نبرد رو مرور میکنه.
اگه بخوام یه کوچولو توضیح بدم، حقیقتا نمیتونم، باید خوند، باید کامل خوند، نمیشه جوید و خلاصه کرد ولی خب به رسم معرفی، قسمتی از کتاب رو که اول بخش زویی اومده رو مینویسم:

حقایقی که به زودی خواهید خواند قاعدتا خودشان حرف هایشان را خواهند زد، ولی، فکر میکنم حتی اندکی مبتذل تر از آنچه معمول حقایق است. بنابراین، در مقام جبران، با همان نفرت جاودان و وسوسه گر شروع میکنیم: مقدمه ی رسمی نویسنده. مقدمه ای که من در ذهن دارم نه تنها بیشتر از آن که بتوانم خوابش را ببینم مفصل و جدی است، بلکه همچنین به شکل آزاردهنده ای شخصی است. اگر، از بخت خوش، درست از کار در بیاید، در عمل با یک گردش اجباری در موتورخانه ی کشتی قابل مقایسه خواهد بود، که خود من در نقش راهنما با یک لباس شنای یک تکه ی قدیمی یانتزن جلوتر از همه راه را به بقیه نشان می دهم.
مستقیما برویم سراغ بدترین قسمت ماجرا. چیزی که قرار است بخوانید در واقع به هیچ وجه یک داستان کوتاه نیست، بلکه یک جور فیلم خانگی منثور است؛ و کسانی که آن را دیده اند مصرانه مرا به پرداختن به هر برنامه جدی برای پخش آن بر حذر داشته اند. این حق من و مایه ی شرمساری من است که فاش کنم گروه مخالفان تشکیل شده است از هر سه بازیگر آن، دو زن و یک مرد. ابتدا به سراغ...

-عکس از شادوَرد-

...سیگار وزنه تعادله، عزیز دلم؛ فقط وزنه تعادل. اگه سیگار نداشته باشه که دستش رو بهش بگیره، پاهاش روی زمین بند نمیشه. دیگه هیچ وقت زویی مون رو نمی بینیم...
فرانی و زویی- جروم دیوید سلینجر

۳ ۳

گوگل اسپانسرم شد

[بسم الله الرحمن الرحیم]


به نظرتون هدر خوبه یا تغییرش بدم؟

+صرفا جهت تنوع:)

۱۱ ۳

میشه، گرچه خیلی خیلی اندک باشه

[بسم الله الرحمن الرحیم]

اینجا



پی نوشت: ترسناک و غم انگیزه که اشتباه من، جون انسان دیگری رو بگیره؛ لطفا قبل از انجام هر کاری به نتیجه اش فکر کنیم.
۴

صراحت کلام انسجام بیانم رو گرفت!

[بسم الله الرحمن الرحیم]

دلم میخواد بهترین باشم. من واسه شکست ساخته نشدم. اینو باور دارم. البته این طور فکر میکنم. شاید ظاهر قضیه کمی پیچیده باشه و سرگردون از کلاف سردرگمِ این شهر خاکستری باشم ولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم به بهترین بودن فکر نکنم. بعضی وقتا له شدم زیر آوارِ روزمرگی. ولی نذاشتم این سختیا سخت کنه قلبمو. ادامه دادم فقط. تا جایی که ذهنم توان داشت بُعد مثبت قضیه رو به خورد ثانیه هام دادم‌. نمی گم تغییر نکردم. نه. من هر لحظه در حال تغییرم. ولی نذاشتم این تغییرا منو دور کنه از اهدافم، از اسطوره هام، از تک تک حس های خوبی که میخوام بهشون برسم. نه. من زندگی میکنم که تو راه خودم زندگی کنم. درست همون طور که انتظارشو دارم. بهتر بگم. درست همون طور که "می خوام".
۰ ۲

عصر های چهارشنبه

[بسم الله الرحمن الرحیم]
دلم به عصر چهارشنبه هایی خوشه که بعد از یک هفته درس و کلاس با خیال راحت کتاب هایی که دوست دارم رو می خونم، همیشه همینطور بودم، روز آخر، فقط برای خودم، این یه قانونه. یه شکلات بر می دارم و گوشه اتاق می شینم. همینطور که چشمام واژه ها رو می بلعند، منتظر دم کشیدن چایی می مونم. خط به خط صفحات کتاب، ثانیه ها رو در خودش حل میکنه و من غرق در واژه ها، مثل همیشه درگیر و دار سکوت ام.میدونی؟ عصرهای چهارشنبه، تمامش برای "من" است.
۵ ۵

چرخه ی تکراری

[ بسم الله الرحمن الرحیم]

یکی از اتفاقاتی که میتونه نظم روزمرگی هات رو عوض کنه باعث بشه بدونی هنوز زنده ای و داری نفس میکشی اینه که یهویی پرت شی تو یه محل جدید و یا مجبور بشی یک سری کارهای جدید رو تو روزت انجام بدی و در حال کسب تجربه باشی و سعی کنی خودت رو وفق بدی. سختی کار ففط شروع چرخه س، همین که یه دور تا آخرش بری و دوباره شنبه بشه، همه چیز برات تکراریه، روزهای هفته ات میگذره و دوباره شنبه میشه، این طوری میشه که بازهم غرق روزمرگی میشیم که فقط شکلش عوض شده ولی برای ما فرقی تو اصل قضیه نمیکنه، چندتا از کارهایی که درطول روز انجام میدیم انتخاب خودمون بوده؟ کدوم کار ها رو صرفا برای خودمون انجام میدیم؟ یا فقط داریم خودمون رو گول میزنیم که شغل یا رشته مون رو دوست داریم؟ یا اصلا به کار های روزانه مون فکر نمیکنیم و فقط می خواهیم بگذره. کدومش؟ از خودم میپرسم.  زیر این آسمون خاکستری دنبال چی می گردم که تمام دوست داشتنی هام تبدیل به رویاهام شده و جایی بین نفس هایی که هر لحظه منو به به آخر نزدیک میکنه، نداره.
+بیشتر بیندیشیم:)
۰ ۲

خودم از خودم خسته ام

[ بسم الله الرحمن الرحیم]

شاید راهی بود واسه بازگشت، برگشتن به همون نقطه ای که همه چی عوض شد، نمیدونم شاید این منم که زیادی حساسم.
کاش می شد بیان کرد، تموم دلتنگیارو از تو دل کند و همه رو ریخت رو صفحه کاغذ، بعدش کاغذ رو مچاله کرد و انداختش ته سطل زباله فلزی و وسط اتاق جلوی چشم تموم دیوارا آتیشش زد. درست شبیه فیلما، اما حیف، حیف که این فقط دلته که میسوزه، نه چیز دیگه.

+ هفته پیش کلاس های دانشگاه شروع شد و رسما ترمولکی شدم اما نمیدونم  چرا اتقاق جالبی نبود که بخواد منو وادار به نوشتن کنه یا شاید انتظار من بیش از حد بود که خورد تو ذوقم، شایدم زیادی دلتنگم، هر چی که بود هیچ جایی ثبت نشد، فکر نمی کنم چیزی از دست داده باشم، آخه واسه کی اهمیت داره؟ نه؟
۳ ۳
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان