چهارشنبه ۵ مهر ۹۶
[ بسم الله الرحمن الرحیم]
همیشه فکر می کردم که قراره اتفاق های خیلی عجیب غریب بیوفته و کلی هیجان انگیزه ولی حیف که هیچ وقت تصوراتم با حقیقت جور در نیومد. ته تهش هیچی نموند به جز یک سری کتاب و جزوه و ترس امتحان و نمره و تحقیق و کنفرانس. نمیدونم بعضی وقتا یهویی میگم الان جای درستی هستم یا نه؟ نمیدونم، حقیقتا نمیدونم که این چرخ گردون داره منو به کجا می کشونه و سرنوشت من چیه. کاش یکم دلم قرص می شد. کاش کسی دستمو می گرفت و میگفت نگران نباش. نگران نباش تو میتونی موفق بشی و من مطمئنم از پسش بر میای. حیف. کاش نگاه اطمینان بخشی زل می زد تو چشام و همون چیزی که قلبم میخواد بشنوه رو می گفت. می گفت تا من یکم، فقط یکم اعتماد به نفس داشتم.