سوژه شدم!

سوژه شدیم رفت! 


چی بگم والا...آبرو نمونده دیگه! اینجا میتونید قسمت هجدهم خبر رادیوبلاگیها رو دانلود کنید.

۵ ۲

مخاطب ندارد!

من یه پرندم...
آرزو دارم،
تو یارم باشی...

+ مخاطب ندارد :دی باور کنید!
++ خو چیه منم دلم خواست شعر بی مخاطب بنویسم:دی 
۹ ۳

تمرکز یافت نشد

هی دارم خودمو میکُشم تمرکز کنم....نمیشه! فک کنم قوه تمرکزم رو از دست دادم:دی
الان کاسه ی چه کنم چه کنم گرفتم تو دست چپم با دست راستم دارم مینویسم! اخه راست دستم وگرنه قضیه فرق میکرد باید کاسه ی چه کنم چه کنم رو میگرفتم دست راستم با دست چپم مینوشتم اصن اینارو ولش کنین من الان چیکار کنم ؟؟؟

+تمرکز کجاایی دقیقن کجاایی...
++ اگه تمرکز منو دیدین لدفن به صندوق پست بیاندازیدش بچه پررو رو!
۸ ۳

میخوام بنزین بخورم!

میخوام بنزین بخورم! اخه هرچی استارت میزنم موتورم روشن نمیشه! با این وضع پیش اومده( که خب قطعن شما در جریان نیستین ولی خودم میدونم چه وضع افتضاحیه:دی) اگه همینطوری نفتی پیش برم به جایی نمیرسم...در نتیجه سوخت دریافتیم رو عوض کردم:دی زدم تو کار یورو چهار! یا حتی پنج، هشت و دوازده!

+روزی هشت لیوان بنزین توصیه میشه!
++ به دلیل عدم استقبال، اینجانب حال و هوا را عوض ننموده تا دیگر چِنجِر حال و هوایمان را مورد تمسخر قرار ندهید!
۱۱ ۵

گاهی

بعضی وقتا آدم دلش میگیره...از این که نمیتونه کاری انجام بده ولی ته ته دلش می خواست دانش و مهارت کافی داشت تا کمک کنه...همیشه پول مهم نیست، گاهی آدما تشنه ی یه همدلی ساده ن.

+همه چی آرومه من چقد خوشحالم!
++پ ن قبلی هیچ ربطی به پست نداره:دی خواستم حال و هوا عوض شه!
۵ ۳

برای مریم!

چهارم دبستان بودم که یه شاگرد به کلاسمون اضافه شد. اسمش مریم بود، با هیچ کس صحبت نمیکرد و مامانش همیشه پشت در کلاس منتظرش بود و تا زنگ میخورد سریع مامانش میومد و با خودش میبردش به کلاس ته سالن که هیچ کس اونجا نبود، برامون عجیب بود که چرا از بچه ها فرار میکنه و معلممون هم همیشه بهمون میگفت که کاری به کارش نداشته باشیم و اذیتش نکنیم. راستش رو بخواید من فقط چهرش رو یادمه والبته عینک بزرگش رو و هیچ وقت صداشو نشنیدم! فقط با مامانش حرف میزد و اونم در گوشی. چند ماه گذشت و مریم هر دوشنبه غایب بود و میرفت دکتر، خب ما بچه ها کم کم فهمیده بودیم که مریم بیماری خاصی داره و سعی میکردیم نذاریم تنها باشه، طوری که دیگه زنگ تفریح ها با بچه ها میومد بیرون و تنها نبود،کم کم شرایط خاصش واسمون عادی شده بود و عجیب نبود، اینکه همیشه برای راه رفتن یکی دستش رو میگرفت یا اینکه هرچی میگذشت قطر عینکش بیشتر و بیشتر میشد یا چیزایی شبیه به این. زمستون بود که مریم دیگه مدرسه نیومد، طبق معمول فک کردیم رفته دکتر ولی همون روزا بود که مامانش اومد مدرسه و پروندش رو گرفت، مامانش بیشتر اوقات ناراحت بود ولی اون روز کلن اشک میریخت، اومد تو کلاسمون و گفت مریم باید تو یه مدرسه دیگه درس بخونه و به همتون سلام رسوند و گفت دلم برای دیدن همتون تنگ میشه!
اون موقع ها خیلی از بیماری مریم سر در نیاوردم ولی همین قدر میدونم که تو مدت سه سال اون کم کم بیناییش رو از دست داد و برای همیشه نابینا شد، بعد از اون دیگه مریم رو ندیدم، نمیدونم الان چیکار میکنه و کجاست، فقط از ته قلبم براش آرزوی خوشحالی دارم.
تمام این سال ها روز عصای سفید که میشه یاد مریم می افتم، شاید روزی دوباره دیدمش.
پ ن: روز عصای سفید گرامی!
پ ن تر: این که نمیتونم خوب بنویسم و کلی غلط نگارشی دارم و مطالبم پیوسته نیست رو به بزرگیه خودتون ببخشید، سعی خودم رو میکنم آدم شم!

۴ ۲

ای کاش!


دیگه نمیخوام بترسم...
.
.
.
من نمیترسم!
.
.
.
یس!



ای کاش به همین سادگی باشه^___^

هست مگه نه؟!


+لعنت بر ترس های مسخره!
++بازم لعنت بر ترس های مسخره!
۷ ۲
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان